عاشق....
خوشا راهی که پایانش تو باشی....
خوشا راهی که پایانش تو باشی....
روز ها گذشت و من تو تنهایی خودم غرق بودم …
دلم میخواست دیگه نباشم و هیچ راهی برای مقابله نبود …
دیگه حتی حس جنگیدن نبود …
خیلی سخت میگذشت …
روز به روز داغون تر …تنها تر…وحتی دیوونه تر میشدم….
اما می دونی چی شد؟
یه روزی از همون روزا نگاهم افتاد به طاقچه کوچیک اتاق یهو یه حسی کشوندم طرف خودش…
کتاب بود ولی از جلدش آرامش می بارید ….
کتاب بود ولی خیلی پر نور بود …
……..«قرآن کریم»…….
چشم هام رو بستم و کتاب رو باز کردم …
و بعدش!!!
اروم اروم لای پلک هام رو باز کرده…..
«اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما به قومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم»
خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمیدهد تا آنها وضع خود را تغییر دهند (رعد آیه11)
قلبم به تپش افتاد…
باید یه کاری میکردم…
باید!تغیر میکردم …
باید!از اون تنهایی وکرختی در می اومدم…
بعد از سال ها !!!
دوباره رفتم سراغ سجاده و چادر نماز گل گلی که مامان بزرگ مهربونم از مشهد برام اورده بود……
مسیرم رو عوض کردم….
از اون جاده پر پیچ وخم خاکی روزگارم …
یهو پرت شدم تو جاده ی ای که اصلا هموار نبود اما اینبار من تنها نبودم ….
خدایی رو داشتم که خیلی راحت مشکلات رو برمیداشت چون خودم بهش اعتماد کرده بودم ومی دونستم که دیگه تنهام نمیزاره …
«تغییر باید از خود ما شروع بشه .فکر نکنیم ما بشینیم و به رو به رو خیره بشیم همه چیز حل میشه…..»
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط RA ZH در 1399/01/31 ساعت 12:40:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |